Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »رمان های برتر
Viewing all articles
Browse latest Browse all 21

همین امشب

$
0
0

عنوان کتاب:همین امشب

نویسنده: شادی داوودی

تعداد صفحات پی دی اف: ۹۰۷

تعداد صفحات جاوا: ۶۹۴۵

وبلاگ نویسنده(منبع):شطرنج عشق

 

آغاز کتاب:

صدای خنده و هیاهوی همه ی دختر و پسرهای توی باغ گوش فلک رو کر کرده بود…صدای خنده ی منوچهر که گفت:مجید اونو ولش کن نمیاد…بیخود نرو دنبالش…
و بعد صدای مجید به گوش رسید که گفت:تقصیر تو شد دیگه…شماها ادامه بدین من میرم ببینم میتونم راضیش کنم بیاد…
ماهرخ توی اتاق کناردیوار زیر پنجره نشسته بود و به زخمی که پشت آرنج دستش در اثر سائیده شدن روی زمین ایجاد شده بود نگاه میکرد و از سوزشی که بعد از ریختن بتادین روی زخمش توسط خواهرش گلرخ ایجاد شده بود اشک توی چشمهاش حالا به بیرون راه پیدا کرده و گونه های برجسته اش رو مرطوب کرده بود…از شنیدن حرفهای منوچهر برادرش با حرص دندونهاش رو به روی هم فشار داد و روی کرد به گلرخ و عصبانیتش رو سر او خالی کرد و گفت:بسه دیگه گلرخ…دستم به جز جز افتاد از بس این کوفتی رو ریختی روی زخمم…
گلرخ که۴سالی از ماهرخ بزرگتر بود نگاه دقیقی به صورت عروسکی ماهرخ کرد و لبخند زد و گفت:تو الان زخمت نیست که جز جز میکنه بیشتر دماغت سوخته که جلوی همه خوردی زمین و از این ناراحتی…من اگه تو رو نشناسم واسه لای جرز دیوار خوبم…
ماهرخ دستش رو کشید عقب و گفت:ولم کن…اصلا لازم نکرده کاری کنی…همه اش تقصیراون منوچهر بیشعوره که اونجوری منو روی زمین کشید…
گلرخ خندید و گفت:خوب بازی زوو همینه دیگه…تو هم که قربونش برم رووت زیاده و ول کن نبودی و هی زووو میکشیدی…خوب تو اگه صدات قطع میشد منوچهر اونجوری نمی کشیدتت روی زمین…
در اتاق باز شد و مجید در حالیکه لبخند روی لبش بود روی به ماهرخ کرد و گفت:بدجور دستت زخم شده؟…آره؟
ماهرخ به مجید که سرش رو فقط از لای در توی اتاق کرده بود نگاهی کرد و با حرص گفت:شما ها که بدتون نیومد و کلی هم خندیدین…حالا واسه چی میپرسی دستم بدجور زخم شده یا نه؟میخوای بیشتر بخندین؟
مجید که سعی داشت خنده ی روی لبش رو به کنترل در بیاره به گلرخ که اونم خنده اش گرفته بود نگاه کرد و گفت:گلرخ من اصلا” خندیدم وقتی ماهرخ افتاد روی زمین؟…من کی خندیدم؟
گلرخ که در حال بستن در محلول بتادین بود خنده ی روی لبش عمیق تر شد و گفت:مجید اگه تو خواجه حافظ شیرازی هستی پس تردید نکن در این که تو تنها کسی بودی که نخندیدی اگرم خواجه حافظ نیستی پس مدعی نشو…
ماهرخ با عصبانیت از شوخی که بار دیگه در شرف سر گرفتن بر سر افتادن اون به زمین بود از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت تا از اتاق خارج بشه…مجید سریع خودش رو عقب کشید تا ماهرخ که همیشه عصبانیت زیبایی های خاص صورتش رو هزاران برابر میکرد بدون اینکه به او برخورد کنه از اتاق خارج بشه و زمانیکه ماهرخ از جلوی مجید رد میشد با خشم به او نگاه کرد و گفت:خیلی خنده داشت؟!

 

 

 

 

 

 

(تک قسمتی)

 

(قسمت اول)

 

(قسمت دوم)

 

 

(تک قسمتی)

 

(قسمت اول)

 

(قسمت دوم)

 

 

 

 

 

نوشته همین امشب اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 21

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>