Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »رمان های برتر
Viewing all articles
Browse latest Browse all 21

خورشید

$
0
0

عنوان کتاب:خورشید

نویسنده: شادی داوودی

تعداد صفحات پی دی اف:۲۸۹

تعداد صفحات جاوا:۲۳۹۵

منبع:وبلاگ شطرنج عشق

 

آغاز کتاب:

به قدری عصبی بودکه حدواندازه ای برای ﺁن نمیشدتصورکرد.تمام شب گذشته رابعدازشنیدن خبرگریه کرده بودودائم به دنبال یک دلیل منطقی برای ﺁن اتفاق می گشت!نمی دانست مقصراصلی چه کسی بوده ویاچه کسانی می توانستنددرتصمیمی که اوگرفته نقش اصلی رابه عهده داشته باشند!
تمام طول مسیردرهواپیمافقط اشک ریخته بودبه طوریکه تمام مهماندارهامتوجه ی این موضوع شده بودندوبه صورتهای مختلف سعی درتسلی دادن اوداشتنداماهیچیک دلیل اصلی اینهمه گریه واشک که ازچشمانﺁبی وزیبای اومیریخت رانمی دانستند!خوداوهم هیچ تمایلی به گفتن غم لانه کرده دردلش رانداشت.بالاخره هواپیمابعدازطی مسیری تقریبا”یک ساعته ازمقصدشیرازبه فرودگاه تهران نشست ومسافران طی گذراندن مراحل لازم ازهواپیماپیاده شدند.اوهم تنهاوسیله ی همراهش راکه یک کیف سامسونت کوچک ویک کیف دستی بودرابرداشت وازهواپیماخارج شد.درسالن انتظارتوقع دیدن هیچکس رانداشت ولی برخلاف میل باطنیشﺁناهیتابه فرودگاهﺁمده بود.ﺁناهیتابه محض اینکه اورادیدبه طرفش رفت وبامهربانی خواهرانه ای سامسونت اوراگرفت وباصداییﺁهسته سلام کرد.مانداناحتی حوصله ی جواب سلام دادنﺁناهیتاراهم نداشت فقط دلش میخواست هرچه سریعتربه خانه برسد.هردوشانه به شانهﻯﻯهم ازسالن خارج شدند.وقتیﺁناهیتاماشین راروشن کردقبل ازحرکت روکردبه مانداناوگفت:مانی…
مانداناسرش رابه صندلی تکیه داده بودوقطرات اشکی راکه بی محاباازچشمهایش می ریختندراپاک میکرد.ﺁناهیتا دوباره گفت:مانی…بسه…با توهستم.
ماندانابدون اینکه به اونگاه کندگفت:زودترمن رو به خونهﻯپدربزگ برسون.
ﺁناهیتایکه ای خوردوگفت:اونجا چی کارداری؟!!
مانداناهمانطورکه سرش رابه پشتی صندلی تکیه داده بودچشمهایش رابست وگفت:میخوام بدونم اونم ازاین اتفاق خبرداشته وهیچ کاری نکرده یاهنوزبیخبره…
ماندانابه قدری عصبی بودکهﺁناهیتاکاملا”ازصدایش این حالت اوراتشخیص میدادولی باتمام این اوصاف هنوزماشین رابه حرکت درنیاورده بود;دوباره گفت:ولی ماندانا…من که پای تلفن به توتوضیح دادم…مامان بزرگ خودش اینطورخواسته وخودش هم همهﻯکارهاش رو کرده…توکه بهترازمابه اخلاقش ﺁشنایی داری…به خدامامان ازوقتی مامان بزرگ اون کار رو کرده دائم غصه میخوره واشک میریزه…باباهم خیلی…
مانداناچشمهایش رابازکردوباعصبانیت بهﺁناهیتانگاه کردوگفت:حرکت میکنی یابرم تاکسی بگیرم؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته خورشید اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 21

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>