عنوان رمان: از عشق بدم بدم بدم می آید
نویسنده: سید آوید محتشم
تعداد صفحات پی دی اف:۷۸۹
منبع: سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
آغاز کتاب:
صدای دادش پرده ی گوشم رو لرزوند!!باورم نمیشد خودش باشه!اینی که با صورت برافروخته و ابروهای گره کرده زل زده به صورتم و فریاد میزنه،همون آدم به شدت خونسرد و آروم گذشته باشه…همون آدمی که تو بدترین شرایط،حتی وقتی که یه کلام روی حرفش وایساده بود،آرامش تو رفتارش موج میزد!!!
بهم خوردن لباش رو میدیدم…حرکت انگشتاش رو بین موهاش…کلماتی که تند تند از دهنش خارج میشدن و … حلقه ی اشکی که بیشتر از حلقه ی تو انگشتاش میدرخشید!!!همه رو میدیدم تو یه سکوت و بهت پررنگ غرق بودم…
بغض پررنگی تو گلوم خونه کرده بود.یه بغض به پررنگی اینهمه سال رنج…رنجایی که بلاخره،تو قالب کلمات، داشتن از وجودش فوران میکردن…
دستش به طرف کتش رفت..از روی مبل چنگش زد …
ذهنم داشت به کار می افتاد….نمیخواستم گذشته تکرار شه…بس بود هرچی کشیده بودم…با خفه ترین صدای ممکن اسمش رو به زبون آوردم…بعید میدونستم بشنوه…ولی شنید…برگشت و خیره شد به صورتم…به صورتی که مطمئنا از رد سیلیش سرخ بود…
گذاشتم این بغض لعنتی سر باز کنه…گذاشتم همه ی حرفام برای تبرئه کردنم اشک بشن و لیز بخورن رو گونه هام!گذاشتم جلوش بشکنم…گذاشتم ببینه ضعفم رو…بازم من بودم که جلوش شکستم…
-من…
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم،پوزخند زد…سیب گلوش لرزید…میدونستم بغض داره،اما پوزخند زد…هنوز چشماش از اشک میدرخشیدن…-تو چی؟؟؟
یه قدم بهم نزدیک شد…
یه قدم عقب رفتم…
یه قدم دیگه برداشت و با خشونت موهام رو چنگ زد…
بی توجه به اشکایی که صورتم رو میشستن،سرم رو بالا کشید…سرش رو پایین آورد…
گوشم رو گرفت جلوی دهنش…نزدیک نزدیک…صدای عصبی نفساش،مو به تنم سیخ میکرد…با عجز نالیدم…
موهامو بیشتر کشید…سرش رو نزدیک تر آورد…از بین فک قفل شده اش غرید-دیگی که برای من نجوشه،میخوام سر سگ توش بجوشه!
اینو گفت و موهام رو ول کرد و به طرف تخت هولم داد…قبل از اینکه بتونم از دردی که تو وجودم پیچید،ناله بکنم در اتاق بهم خورد و رفت…
من موندم و یه وجود پر زخم و سر پر حرف و قلب پر درد…
من موندم یه عالم حماقت که داشتن بهم دهن کجی میکردن!
***
اندکی قبل تر
صدای دست زدن و صلوات توی هم قاطی شد!لبای هم پر از خنده بود…تنها کسی که با قیافه ی جدی اونجا نشسته بود من بودم!!
نگاهم رو دور پذیرایی کوچیک خونه ی عمه چرخوندم…مامان داشت شیرینی تعارف میکرد،پرستو با یه لبخند خجالتی و گونه های سرخ سرش رو پایین انداخته بود!داریوش بین پسر عمه های امروز برادر زنای آینده نشسته بود و لبخند میزد…نگاهم رو صورت شاهین نشست،زیر گوش بابا پچ پچ میکرد…بابا هم با خنده جوابش رو میداد…
عمه هم که روی پا بند نبود!!!انگاری دخترش ترشیده بود و منتظر اینکه آقا داداش من بیاد خواستگاریش…
پیفی کردم و با حرص دست مامان رو که ظرف شیرینی خامه ای رو جلوم گرفته بود کنار زدم و بی توجه به اخمش،زل زدم به صورت منفور ترین عضو خونواده ی عمه!!!سر به زیر روی یه صندلی ،کنار داریوش نشسته بود و داشت با ریشه های قالی بازی میکرد…
صورتش سرد و یخی بود…مثل همیشه کوچیکترین احساسی رو نشون نمیداد…
زیر لب با خودم گفتم-امکان داره تو این یه مورد توافق داشته باشیم؟؟؟؟میشه تو یه مسئله ،ما به تفاهم برسیم؟؟؟یعنی…
دلم رو خوش کردم-اونم با این وصلت مخالفه!!!
صدای عمه نشست تو گوشم-ساکتی قربونت برم!!!
ته دل گفتم-الهی بی عمه شم ،-و بعد زمزمه کردم-یکم خسته ام!
سریع ادامه داد-آخ بمیرم…عقابم که اومد خسته بود!
زیر چشمی عقاب رو نگاه کردم…
زبونم رو روی لبم کشیدم و حرص خوردم-نکبت!تو دانشگاه خوب بلبل میشه،ولی تو جمع خونه …ای توف تو ذات ریاکار موذیت،پست فطرت!!
عمه متعجب گفت-صداتو ندارم گلم!
هوفی کردم و در جواب گفتم-چیزی نگفتم عمه جون!
لبخندی زد و دیگه دنباله ی حرف رو نگرفت! میدونست که به قصد مرگ از خودش و خونواده اش،مخصوصا پسر کوچیکه اش متنفرم!
عقاب سرش رو گرفت بالا….یه لحظه نگاهمون تو هم قفل شد…
با پوزخند نگام کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین!!
توی دلم غرغری کردم و گفتم-دارم برات پرنده ی وحشی!!!
بعد دوباره نگاهم رو دور پذیرایی چرخوندم…
مامان داشت ریز ریز زیر گوش پرستو حرف میزد….یه نگاه بهش انداختم!به قول مامان خوشگل ترین دختر فامیل بود!!!البته از دید مامان من!چراکه هرکی سفید باشه،خوشگل به نظر میاد!پس نتیجه میگیریم من یه جوجه اردک زشتم!!
ولی از حق نگذریم پرستو خوشگل بود.پوست سفید،چشم و ابرو و موهای قهوه ای،لبای کوچولوی صورتی و یه بینی نسبتا گوشتی ولی قشنگ،که بدجور به صورت گردش میومد،اجزای صورتش رو تشکیل میدادن….
سرش رو بلند کرد و نگاه خیره ی منو دید…لبخند مهربونی زد!
سعی کردم با لبخند جوابش رو بدم…تنها عوض این خونواده ی منفور بود که میشد دوسش داشت!!!ولی فقط میشد!من نمیخواستم که بشه!!!برای همین به جای لبخند یه پشت چشم نازک کردم و رو برگردوندم!!
اینبار چشم تو چشم شدم با داریوش!داداش عزیزم…خوشگل و عالی!!!نقص نداشت!معرکه بود….از سرتم زیاده پرستو…
نوشته دانلود رمان از عشق بدم بدم بدم می آید اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.